آغوش خدا
روبه راهم...
روح آشفته من چند روزی است
در آغوش خدا آرام است
نبض احساس من از عاطفه ای می جوشد
که به ان بغض،حسادت دارد
نور از پنجره آویزان است
قلمم می خندد
واژه ها در صف تصویر من اند
یک بغل حوصله دارم انگار
مادر از صحبت من با کفشم
فکر می کرد که دیوانه شدم
شمعدانی هم ازآن کنج اتاق
چانه اش را به تعجب خاراند
و هنوز این خوشی قبل گناه
روبه راهیم من و پنجره و خنده ماه...