سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرشته های کاغذی(دلنوشته ها)

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خواب خیس

حرف غزل به مصرع پایان رسیده بود
اما شبیه بهاری که به آبان رسیده بود

جغرافیای واژه من تهنشین شد و
از سبزه و گل به بیابان رسیده بود

بازار بی سکه دکان حرفهام
در منتها الیه خیابان رسیده بود

از دست حرفهای مردم این شهر کور وکر
این استخوان بود که به دندان رسیده بود

بین همین توالی مرگ و جنون و صبر
در این خیال خام که درمان رسیده بود...

او رفت و از رفتن او باورم شده
دستانش از دامن شیطان رسیده بود

من انتهای دردم و این درد تازه ات
یک باغ زیره که به کرمان رسیده بود


یک پلک زدن

پرنده نگاه تو همین که دور می شود
تمام آسمان من زنده به گور می شود

سکوت می کنم ولی غزل تورا صدا زده
قلم برای گفتنت به رنگ نور می شود

نفس نمیکشد هوا بدون عطر بودنت
برابر تو هستیم چه بی غرور می شود

از انتظار خسته ام نگو دوباره از سفر
که طعم لحظه لحظه ام غذای شور می شود

بیا که از نبودن بهار خنده های تو
ببین که کوچه دلم چه سوت و کور می شود


تسکین آخر

    نظر

او رفت و از رفتن او درد مانده است          آواری از آنچه به دل کرد مانده است

در قلب من شکست غرور بهار را             از او فقط خاطره ای سرد مانده است

من ماندم و حرف و حدیث نگاهها            دردست من شاخه گلی زردمانده است

باران شدم روی تمام گذشته ام              اما هنوز روی خودم گرد مانده است

باور نمیکنم" شده تسکین آخرم                یک باور غلط که در این مرد مانده است


آغوش خدا

روبه راهم...
روح آشفته من چند روزی است
در آغوش خدا آرام است
نبض احساس من از عاطفه ای می جوشد
که به ان بغض،حسادت دارد

نور از پنجره آویزان است
قلمم می خندد
واژه ها در صف تصویر من اند
                                 یک بغل حوصله دارم انگار

مادر از صحبت من با کفشم
فکر می کرد که دیوانه شدم
شمعدانی هم ازآن کنج اتاق
چانه اش را به تعجب خاراند

                                  و هنوز این خوشی قبل گناه
                                  روبه راهیم من و پنجره و خنده ماه...